بدون تو

مواظب خودت باش مبادا درگیر عشق شوی . عشق در عین زیباییش چنگال هایش را به اعماق قلبت فرو می کند و تا مرگت زخم بر بدنت خواهد نشاند . اگر خیلی مهربان شود احساست را فلج می کند ... فقط ... مواظب خودت باش ...

چند روزيست ديگر قاصدکها نمي ايند....
من بي صبرانه منتظرشان هستم...
يعني بي صبرانه منتظر خبري از تو...
تا چند روز پيش قاصدک ميگفت:اميد داشته باش مي ايد.
از وقتي که قاصدک نمي ايد تنها و منتظر هستم...
منتظر خبري از تو
قاصدک بهانه است

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:27توسط هلیا | |

يکي بود .... اما يکي بدجوري نبود
ديگر قصه ها هم غصه دارند....ديگر قصه ها هم راست راستند..

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:24توسط هلیا | |

خدايا خيليا دلمو شکستن بيا باهم بريم سراغشون من نشونت ميدم تو ببخششون......

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:22توسط هلیا | |

آدمي که غرق ميشود ميميرد....
چه در دريا...
و چه در رويا..

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:21توسط هلیا | |

آدمها خيلي عجيبند
در کودکي به عروسکي که "بازي" ميکنند "دل" ميبندند......
اما.....
وقتي بزرگ ميشوندبا دل آدمي که
بايد به او "دل" ببندند "بازي" ميکنند

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:20توسط هلیا | |

شهامت ميخواهد...
سرد باشي..ولي
گرم لبخند بزني..

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:20توسط هلیا | |

فکر کنم تو همان" نيز" هستي....
که ميگذري..
و همه باز هم ميگويند:اين نيز بگذرد.

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:18توسط هلیا | |

اين روزها شبيه شيشه هاي ماشين شده ام ....
شکسته ي شکسته...خرد خرد ...
ولي از هم نميپاشم

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:18توسط هلیا | |

وباز من....
وباز خيال تو....
خيال تو در فکر من است ..عجبن است با فکر من
ديگر به خيالت هم دل بسته ام
اي کاش خيالت مثل تو نباشد
خيلي وقت نيست که دل شکسته ام را بند زده ام

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:16توسط هلیا | |

من هنوز مات اين قصه ام
نميدانم اين سکوت گنگ کي به پايان خواهد رسيد
به کدامين گناه نکرده
سردرگمم
اينبار واقعا تنها
منتظر خدا نشسته ام
بارها
وبارهاقدم زدم با خدا در کوچه ي خيالم
ولي نميدانم چراذهنم هنوز درگير اين سکوت گنگ است

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:15توسط هلیا | |

وقتي بغضت ميگيره......
همه بجاي دلداري دلت را بيشتر ميشکنند..
به قول خودشان:دلشان براي تو ميسوزد:
ولي نميدانندبا اين حرفهااشک تو را جاري ميسازند
نميدانندکه موجب ميشوند دلسرد شوي
نميدانندکه موجب ميشوند بغض گلويت رابيشتر بفشارد
اينها را نميدانندو فقط ميگويند
فقط ميگويند
فقط و فقط همين
ولي باز هم خداهست
بوده و هست
براي همه ....

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:14توسط هلیا | |

از سکوت من بترس....
وقتي ساکت ميشوم...
لابد همه ي درد دلهايم را برده ام پيش خدا

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:13توسط هلیا | |

روزها ميگذرد.....
شبها هم...
ولي من نميگذرم
دلم نميگذرداز تو....
به احساس تو گير است..
هنوز...
وهنوز...

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:13توسط هلیا | |

چشم بسته از فرسنگها ميشناسمت....
اين تلاشت براي گم شدن مرا ميخنداند...!

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:12توسط هلیا | |

چشم گذاشتم ...
رفت...
اماتا ابد شمردن شرط بازي نبود...!

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:11توسط هلیا | |

خدايا...
يا خيلي برگردون عقب.....
يابزن جلو...
از اينجاي زندگي دلم گرفته....!

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:10توسط هلیا | |

يک ليوان قهوه ي تلخ...
ومن در کنار پنجره....
تلخي قهوه کمي گلويم را ميزند..ونبودن توهم....نگاهي به بيرون مي اندازم....
فقط هيچ است.....ه ي چ
چشمهايم منتظرند...
منتظر ....
خسته شده ام از انتظار...صبر....
از بي احساسي متنفرم
هميشه صبر ميسازد...انتظار....

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:9توسط هلیا | |

زندگي ميچرخد....
چه براي آنکه ميخندد...
وچه براي آنکه ميگريد....
پس اگر هواي دلت مه آلود شد...
وآسمان دلت نمناک وباراني..
بازهم به اين باران بخند

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:7توسط هلیا | |

عاشق و سرگردان در کوچه هاي پي پايان....
منتظر حتي يک ندا...
در ايينه زار ستارگان شب.....
باز هم انتظار و انتظار....
ديگر با حرفاي من کوچه ها هم عاشقت شدند...
ولي....
من باز هم تنها..

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:6توسط هلیا | |

آزارم ميدهند به عمد....
اين خاطرات لعنتي ....بيا
فقط بيا و خاطراتت را با خودت ببر..
ديگر دارند نابودم ميکندد..
حتي از رفتن تو هم دلخراش ترند
مرا بيشتر شکسته اند....حتي بيشتر از تو

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:5توسط هلیا | |

آسمان آيينه زار را به تو تقديم ميکنم...
تمام تکه هاي درخشانش از آن تو..
اسمانش خيلي مهم نيست...آن هم مثل روزگار است...رنگ عوض ميکند...
روزها سفيد ميپوشد و شبها سياه...
ولي قلبش ...
تکه هاي درخشانش يکرنگند......
انها حتي روزها هم همانند ..
نديدشان..
محو شدنشان...
رابه پاي يک رنگيشان ميريزند..

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:5توسط هلیا | |

شايد زيباترين ديالوگ دنيا آنجاست که پدر ژپتو به پينوکيو گفت:
پينوکيو.....
چوبي بمان....آدمها سنگي اند...دنيايشان قشنگ نيست!!

+نوشته شده در برچسب:,ساعت23:3توسط هلیا | |

فاصله حکم ديواريست براي نديدن....
اما....
اما نديدن هرگز حکم فراموشي نيست....

+نوشته شده در برچسب:,ساعت22:59توسط هلیا | |

پاييـ ـ ـز جانِ من...
ميروي؟
کاش من هم همسفـ ـ ــر برگهايت شوم
و گم شوم درهياهوي بـ ـ ـ ـاد
تا دوردستـــــــــــــ ها...
کاش باراني شوم برتن اين کوير خشک محبت...
تو مـ ـ ـ ـي روي
و مثل هرسال يک کوله بار از خاطره برايم به يادگار ميگذاري
تاهر سال با ياداوريشان پاييزي تر شوم...
ميروي جانِ من؟...برو...ولي...
«تو و دوستي خدارا»
اينبار قاصدک را جا نگذار...

+نوشته شده در برچسب:,ساعت22:58توسط هلیا | |

"دوست" را که جــــدا کني ميشود...
"دو"..."ســـِت"...
خدا ميدانست لنگه ي هميم که دو ،ســـِت درست کرد...
سِت شديم در شادي و در غم هــــــا....

+نوشته شده در برچسب:,ساعت22:55توسط هلیا | |

مهلت بده لعنتي . . . .
قبول . . . . ميروم . . .
فقط پايت را بردار تا غرورم را جمع کنم . . . .

+نوشته شده در برچسب:,ساعت22:54توسط هلیا | |

خسته ام..

+نوشته شده در برچسب:,ساعت22:53توسط هلیا | |

عادت ندارم درد دلم را به کسي بگويم..!
پس خاکش ميکنم زير چهره ي خندانم..!
تا همه فکر کنند نه دردي دارم و نه دلي..!

+نوشته شده در برچسب:,ساعت22:52توسط هلیا | |

بعضـي وقتا دردات اونقـــــدر شخصــــي ميشـــن . . .
کــه بـا خـودتـــــم حــرفشــــو نمـــي زنـــــي . . .

+نوشته شده در برچسب:,ساعت22:51توسط هلیا | |

شــــــــده ام شنــــبه !
همـــــه ميــخواهند از من شروع کنند ...!
"تـــــــــــــــرک کــــردن را"

+نوشته شده در برچسب:,ساعت22:50توسط هلیا | |

راه بدي را انتخاب کرده بودم براي نگه داشتنت ...!
صداقت ؛
مهرباني ؛
زياد به “تو” توجه داشتن ؛
و خيلي حماقت هاي ديگر …
اين روزها ، هرچه خائن تر باشي ،
دوست داشتني تري …????

+نوشته شده در برچسب:,ساعت22:48توسط هلیا | |

اگـــــه بـهش زنـــگ ميزني ُ رد ميکنه
اگـــــه بهش ميگي دوسـ ـت دارم و اون فقــــط ميخنده
اگـــــه شـــــبآ بدون شبــخير گفتن تــــو خـ وآبش ميـ ـبره
يعني تــــآريخ انقضـ ـآي ِ تو توي دلــــش تموم شده!
اين يـ ـ ه قـــــآنونه!
بــــآ قـ ـآنونِ آدمــــآ نجــــنگـ!
غــرورت لــــِه ميشهــ

+نوشته شده در برچسب:,ساعت22:47توسط هلیا | |

بارهاقلبت نفست راشکستم......بارهادراين مدت ترکت, برخودم سيلي فراموشي زدم خودم رادرجمع هاجادادم تافراموشت کنم ولي بازهم دلتنگتم ........... ولي بايدبرم تنهايي سهم من است دراين دنيا گاه گاه که نه هرلحظه خاطرم تشنه ي توست

+نوشته شده در برچسب:,ساعت22:46توسط هلیا | |

برگرد......
هرچقدر بيشتر ميخواهمت . . .
دورتر ميشوي . . برگرد ! . . .
قول ميدهم ديگر دوستت نداشته باشم!!!

+نوشته شده در برچسب:,ساعت22:45توسط هلیا | |

خسته ام . . . .
نه اينکه کوه کنده باشم . . . .نه . . .
""دل کنده ام . . . .""

+نوشته شده در برچسب:,ساعت22:40توسط هلیا | |

عابراني که از کنارم ميگذرند
مست عطري ميشوند.
نامش را که مي پرسند
دلم مي لرزد ...
چگونه بگويم که
خاطرات توست

+نوشته شده در برچسب:,ساعت22:39توسط هلیا | |